مردی ،سالها ، بیهوده سعی کرد عشق زنی را که بسیار دوست داشت ، بر انگیزد. اما سرنوشت سرشار از
کنایه است ، درست همان روزی که زن پذیرفت که با او ازدواج کند ، مرد فهمید که او بیماری درمان
ناپذیری دارد و مدت درازی زنده نمی ماند.شش ماه بعد ، زن در آستانهء مرگ از او خواست: قولی به من
بده : دیگر هرگز عاشق نشو. اگر این اتفاق بیفتد ، هر شب بر می گردم و تو را می ترسانم .بعد چشمهایش
را برای همیشه بر هم گذاشت. مرد ماهها سعی کرد از نزدیک شدن به زنان دیگر پرهیز کند ، اما سرنوشت
طنز خاص خودش را دارد و مرد دوباره عاشق شد.وقتی برای ازدواج آماده می شد ، روح عشق سابقش به
وعده اش عمل کرد و ظاهر شد و گفت : داری به من خیانت می کنی .مرد پاسخ داد : سالها سعی کردم قلبم
را تسلیم تو کنم و تو جوابی به من نمی دادی . فکر نمی کنی برای شادی ، سزاوار فرصت دوباره ای
باشم؟اما روح عشق سابقش بهانه ای بر نمی تافت و هر شب از راه می رسید و او را می ترساند . جزئیات
اتفاقاتی را که در طول روز برای مرد رخ داده بود برای مرد تعریف می کرد.مرد دیگر نمی توانست بخوابد
، و سر انجام تصمیم گرفت نزد استادی برود. به استاد گفت : روح بسیار زرنگی است . همه چیز را می داند
، تمام جزئیات را! دارد نامزدی ام را بهم می زند ، دیگر نمی توانم بخوابم ، و تمام لحظه هایی که با نامزدم
هستم ، اعصابم ناراحت است. احساس می کنم کسی تماشایم می کند . استاد به او آرامش داد و گفت : برویم
این روح را برانیم .آن شب وقتی روح برگشت ، قبل از اینکه کلمه ای بر زبان آورد ، مرد گفت :تو که این
قدر روح خردمندی هستی ، بیا معامله ای با من بکن . تو تمام مدت مرا می بینی ، حالا سوالی از تو می
پرسم .اگر درست گفتی نامزدم را ترک می کنم و دیگر هرگز به زنی نزدیک نمی شوم. اگر اشتباه گفتی ،
قول بده که دیگر به سراغم نیایی ، وگرنه به حکم الهی ، تا ابد در تاریکی سرگردان باشی .روح با اعتماد به
نفس بسیار ، گفت : موافقم . امروز عصر در بقالی ، یک مشت گندم از داخل کیسه ای برداشتم . روح
گفت : دیدم .سوالم این است : چند دانه ء گندم در مشتم گرفتم ؟ در همان لحظه روح فهمید که نمی تواند به
این سوال پاسخ بدهد . برای اینکه محکوم به تاریکی ابدی نشود ، تصمیم گرفت برای همیشه ناپدید شود. دو
روز بعد مرد به خانهء استاد رفت.آمده ام تشکر کنم. استاد گفت : از این فرصت استفاده کنم تا درسی را به
تو بیاموزم که بخشی از وجود توست. اول ، آن روح مدام به سراغت می آمد ، زیرا می ترسیدی. اگر می
خواهی از نفرینی رها شوی ، به آن اهمیت نده . دوم ، آن روح از احساس گناه تو سوء استفاده می کرد :
وقتی خود را گناهکار بدانیم ، همواره ، ناهشیارانه ، منتظر مجازاتیم . و سوم ، کسی که تو را براستی
دوست داشته باشد ، وادارت نمی کند چنین قولی بدهی . اگر می خواهی عشق را بفهمی ، آزادی را بیاموز