گفتم: «بمان!» و
گفتم: «بمان!» و نماندی!
رفتی،
بالای بام آرزوهای من نشستی و پایین نیامدی!
گفتم: نردبان ترانه تنها سه پله دارد
سکوت ...... صعودُ ..و.. سقوط!
تو صدای مرا نشنیدی و من
هی بالا رفتم، هی افتادم!
هی بالا رفتم، هی افتادم...
تو می دانستی که من از تنهایی و تاریکی می ترسم،
ولی فتیله فانوس نگاهت را پایین کشیدی!
من بی چراغ دنبال دفترم گشتم،
بی چراغ قلمی پیدا کردم
و بی چراغ از تو نوشتم!
نوشتم، نوشتم...
حالا همسایه ها با صدای آواز های من گریه می کنند!
دوستانم نام خود را در دفاترم پیدا می کنند و می خندند!
عده ای سر بر کتابم می گذارند و رؤیا می بینند!
اما چه فایده؟
هیچکس از من نمی پرسد،
بعد از این همه ترانه بی چراغ
چشمهایت به تاریکی عادت کرده اند؟
همه آمدند، خواندند، سر تکان دادند و رفتند!
حالا،دوباره این من و ُ این تاریکی و ُ
این از پی کاغذ و قلم گشت.
گفتم : « - بمان!» و نماندی!
اما به راستی،ستاره ی نیاز و نوازش
اگر خورشید خیال تو
اینجا و در کنار این دل بی درمان نمی ماند،
این ترانه ها در تنگنای تنهایی ام زاده می شدند؟
مــن که میدانم شبی عمرم به پایان می رسد
نوبت خامو شی مـن سهل و آســـان می رسد
من که میدانم که تـا سر گرم بزم و مستی ام
مرگ ویرانگر چه بی رحم و شتابان می رسد
من که میدانم به دنیا اعتباری نیست نیست
بین مرگ و آدمی قول و قراری نیست نیست
من که میدانم اجل نا خوانده و بیداد گر
سر زده می آید و راه فراری نیست نیست
پس چرا عاشق نباشم
فقط یادمان باشد اگر خاطرمان تنها ماند
از دوری خون گریه می کنم
عشق بیداد من باختن یعنی لحظه عشق جان سرزمین یعنی یعنی زندگی پاک من عشق لیلی و قمار مجنون در عشق یعنی ... شدن ساختن عشق دل یعنی کلبه وامق و یعنی عذرا عشق شدن من عشق فردای یعنی کودک مسجد یعنی الاقصی عشق من عشق
عشق یعنی... !!!
پسربه دخترگفت:دوستم داری؟!اشک ازچشمای دخترجاری شد،می خواست بره کهپسردستشوگرفت واشکاشوپاک کردوگفت:اگه دوستم نداری اشکال نداره مهم اینه که من دوستت دارم وطاقت دیدن اشکاتوندارم...دخترسرشوپایین انداخت و گفت :میدونی چیه؟من دوستت ندارم.من...من بدجوری عاشقت شدم.پسردستای دخترورها کردوباقیافه ای غمگین ازدخترجداشد.دخترفریادزد:مگه دوستم نداری؟؟!چراداری میری؟پسرجواب داد:چون دوستت دارم می خوام تنهات بذارم.
دخترگفت:فکر کنم شنیده باشی که می گن عاشقی که تنهاباشه توی دنیانمی مونه!!!توکه دوست نداری من بمیرم هان؟؟؟؟!پسرگفت:انقدردوستت دارم که نمی خوام به خاطرمن مرتکب گناه بشی!چون میگن عشق یه جورگناهه!!!!!
دختر:اماعشقم پاکه!!پسرفریادزد: عشق پاک دیگه هیچ جایدنیاپیدانمیشه............ودختروبرای همیشه تنهاگذاشت...عشق پاک دیگه حتی توقصه هام معنی نداره...
بازم سلام