آهسته و بی دغدغه گامهایم را روی برگها گذاشتم،گورستان نارنجی در نظرم
مثل بوستانی پر گل آمد و قامت بر افراشته سپیدارهای زرین پوش،همچو پناهگاهی
بی اتکا در برابر تابش بی رمق خورشید در مقابلم جلوه گر شد.سرمست از باده زندگی در
زیر این همه زیبایی و شکوه پاییز،گام بر داشتم و در حیرت زیبایی مرگ درختان به فکر فرو رفتم
مگر می شود جز در قاموس خدا،جای دیگر،مرگی بدین زیبایی یافت؟پرواز روح زندگی گیاه را اینگونه
رویاگون تماشا کرد و بر خزانش اشک نریخت ؟ به راستی ، مگر می شود........................................