سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اساس دانش، رفق و مدارا و آفت آن درشت خویی است . [امام علی علیه السلام]

نیاز عشق

Powerd by: Parsiblog ® team.
سلطنت در غار(شنبه 85 مهر 1 ساعت 4:39 صبح )

 

 

 

 

 

 


» مهدی جون
»» نظرات دیگران ( نظر)

گفتم نرو(سه شنبه 85 شهریور 14 ساعت 11:21 صبح )

 گفتم نرو

ولی رفتی

گذاشتی رفتی

عشقم حروم شد

بی خیالش

آخرین ستاره

گریتو در میارم

هیچی نگو

هفتا آسمون

بالاخره تموم میشه

حتی اگه هفتاد تا باشه


» مهدی جون
»» نظرات دیگران ( نظر)

برای فاطمه خودم(یکشنبه 85 مرداد 8 ساعت 11:24 صبح )

سلام دوستان من چند وقت بود که نیومده بودم . امروز دوباره اومدم ولی با یه تفاوت من الان یه ماهی توی آسمونم دارم که خیلی دوستش دارم

اسمش فاطمه

از همینجا بهش سلام میکنم

سلام فاطمه جان

میخوام این قسمت از وبلام رو به اون اختصاص بدم و برای اون عکس بزارم

 
33.jpg
 
نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد
نمی خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت
ولی بسیار مشتاقم
که از خاک گلویم سوتکی سازد
گلویم سوتکی باشد
به دست کودکی گستاخ و بازیگوش
و او یک ریز و پی درپی
دم گرم خودش را در گلویم سخت بفشارد
و خواب خفتگان خفته را آشفته و آشفته تر سازد
بدین سان بشکند در من سکوت مرگبارم را.....
 
 
53.jpg 
خودکشی‌های عاشقانه


زن نامه‌ای از طرف شوهرش دریافت کرد. دو سال از زمانی که مرد دیگر دوستش نداشت و او را ترک کرده بود می‌گذشت. نامه از یک سرزمین دور آمده بود.

«اجازه نده بچه توپش را به زمین بزند.
صدای آن قلب مرا می‌شکند.»

زن توپ را از دختر نه ساله‌اش گرفت.

دوباره نامه‌ای از طرف شوهر آمد. این یکی از پستخانه‌ی دیگری بود.

«بچه را با کفش به مدرسه نفرست. من می‌توانم صدای پای او را بشنوم. این صدا قلب مرا می‌شکند.»

زن به جای کفش، صندل‌های نرم پای بچه کرد. دختر گریه کرد و دیگر حاضر نبود به مدرسه برود.

یک بار دیگر نامه‌ای از طرف شوهر آمد. فاصله‌اش با نامه‌ی گذشته یک ماه بیشتر نبود اما دست خط مرد به نظر زن خیلی قدیمی آمد.

«اجازه نده بچه از کاسه‌ی چینی غذا بخورد. می‌توانم صدایش را بشنوم. این صدا قلب مرا می‌شکند.»

زن با قاشق‌ چوبی خودش به دختر غذا داد. درست مثل سه ساله‌گی‌اش. بعد دورانی را به یاد آورد که دختر واقعاً سه ساله بود و مرد روزهای خوشی را کنار او گذرانده بود. دختر خودش رفت از قفسه‌ی آشپزخانه کاسه‌ی چینی‌اش را برداشت. زن فوراً آن را از دست او گرفت و در باغچه به سنگ کوبید: صدای شکستن قلب مرد! زن ناگهان ابروهایش را بالا برد. کاسه‌ی خود را به طرف دیوار پرتاب کرد و آن را شکست. آیا این صدای شکستن قلب شوهرش نبود؟ زن میز ناهارخوری کوچک را از پنجره به باغچه پرتاب کرد. این صدا چی؟ زن خود را به دیوار زد و شروع به مشت کوبیدن کرد. خود را روی پارتیشن کاغذی پرت کرد و مثل نیزه از میان آن گذشت و سقوط کرد. این صدا چی؟

«مامان، مامان، مامان!»

دختر شیون‌کنان به طرف او دوید. زن به او سیلی زد. آه، به این صدا گوش کن!

هم چون پژواکی از آن صدا، نامه‌ی دیگری از طرف شوهر آمد. از سرزمین و پست‌خانه‌یی دور و جدید.

«هیچ صدایی در نیاورید. درها را نه ببندید نه بازکنید همین‌طور پنجره‌ها را. نفس نکشید. حتا نباید اجازه دهید صدایی از ساعتی که در خانه است بیرون بیاید.

«هردو شما، هردو شما، هردو شما!» زن همان‌طور که نجوا می‌کرد اشکش جاری شد. بعد از آن، دیگر از هیچ‌کدام آن دو، هیچ صدایی شنیده نشد. آن‌ها حتی به کوچک‌ترین صداها پایانی جاودانه بخشیدند. به عبارت دیگر، مادر و دختر هر دو مردند.

و عجیب این‌جاست که شوهر زن هم کنار آن‌ها دراز کشید و مرد.
30.jpg
 

» مهدی جون
»» نظرات دیگران ( نظر)

love(دوشنبه 85 خرداد 22 ساعت 5:19 عصر )

دلم برای وبلاگم تنگ شده بود .

راستش رو بخواید دلم برای عکس گذاشتن روی وبلاگم تنگ شده بود .

ولی حالا جبرانش میکنم هم برای خودم و هم برای شما دوستان عزیز .

این عکس :

 

 


» مهدی جون
»» نظرات دیگران ( نظر)

سلامی دوباره(یکشنبه 85 خرداد 14 ساعت 6:4 صبح )

سلام دوستان

ببخشید که چند وققت نبودم .

ولی حالا با شما هستم و دوستون دارم .

این عکس ها هم برای نشان دادن بودنم .

 

 

 

 


» مهدی جون
»» نظرات دیگران ( نظر)

سلام(یکشنبه 85 خرداد 7 ساعت 5:16 صبح )

 

 

بنام خدا

با سلام

عشق را وارد کلام کنیم

تا به هر عابری سلام کنیم

و به هر چهره ای تبسم داشت

ما به آن چهره احترام کنیم

هر کجا اهل مهر پیدا شد

ما در اطرافش ازدحام کنیم

چشم ما چون به سرو سبز افتاد

بهر تعظیم او قیام کنیم

گل وزنبور دست به دست دهند

تا که شهد جهان به کام کنیم

این عجایب مدام در کارند

تا که ما شادی مدام کنیم

شهره زنبور گشته به نیش

ما از او رفع اتهام کنیم

علفی هرزه نیست در عالم

ما ندانیم و هرزه نام کنیم

زندگی در سلام و پاسخ اوست

عمر را صرف این پیام کنیم

"سالکا" این مجال اندک را

نکند صرف انتقام کنیم

در عمل باید عشق ورزیدن

گفتگو را بیا تمام کنیم

عابری شاید عاشقی باشد

پس به هر عابری سلام کنیم

 


» مهدی جون
»» نظرات دیگران ( نظر)

دو دوست(یکشنبه 85 خرداد 7 ساعت 5:13 صبح )

دو دوست

 

دو دوست از شهری به شهر دیگر سفر می کردند که یکی از آنان در رودخانه افتاد. دیگری در آب پرید و او را از غرق شدن نجات داد. دوستی که چیزی نمانده بود غرق شود, خدمتکارش را واداشت تا روی سنگی حک کند:

 

مسافر ! در این مکان «نجیب» زندگی اش را به خطر انداخت تا جان دوستش «موسی» را نجات دهد.

 

دو دوست به راه خود ادامه دادند. در راه بازگشت در کنار همان رودخانه نشستند و به گفت و گو مشغول شدند.

 

در حین صحبت میان آن دو اختلاف نظر منجر به بحث شد. حرفهایی رد و بدل شد دوستی که در حال غرق شدن بود از منجی خود سیلی خورد. او بساط خود را برچید چوبی برداشت و با آن روی ماسه ها نوشت:

 

مسافر! در این مکان «نجیب» در خلال مشاجره ای پیش پا افتاده قلب دوستش «موسی» را شکست.

 

یکی از خدمتکاران موسی از او پرسید: چرا داستان دلیری دوستش را بر سنگ حک کرد اما داستان بی رحمی او را روی ماسه ها نوشت.

 

موسی جواب داد : من همیشه خاطره لحظه ای را که دوستم نجیب مرا از خطر مرگ نجات داد گرامی می دارم اما در مورد لطمه ای که به روح من وارد کرد امیدوارم حتی قبل از این که این کلمات از روی ماسه ها محو شوند او را ببخشم.


» مهدی جون
»» نظرات دیگران ( نظر)

<      1   2   3   4   5   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
عشق را امتحان کن
نامه ای از طرف خدا
عکس های جالب
زندگی نامه دکتر شهید علی شریعتی
[عناوین آرشیوشده]

بازدیدهای امروز: 0  بازدید
بازدیدهای دیروز: 24  بازدید
مجموع بازدیدها: 30130  بازدید
[ صفحه اصلی ]
[ وضعیت من در یاهو ]
[ پست الکترونیک ]
[ پارسی بلاگ ]
[ درباره من ]

» لینک دوستان من «
» لوگوی دوستان من «
» آرشیو یادداشت ها «
» موسیقی وبلاگ «
» اشتراک در خبرنامه «