گفتم نرو
ولی رفتی
گذاشتی رفتی
عشقم حروم شد
بی خیالش
آخرین ستاره
گریتو در میارم
هیچی نگو
هفتا آسمون
بالاخره تموم میشه
حتی اگه هفتاد تا باشه
سلام دوستان من چند وقت بود که نیومده بودم . امروز دوباره اومدم ولی با یه تفاوت من الان یه ماهی توی آسمونم دارم که خیلی دوستش دارم
اسمش فاطمه
از همینجا بهش سلام میکنم
سلام فاطمه جان
میخوام این قسمت از وبلام رو به اون اختصاص بدم و برای اون عکس بزارم
دلم برای وبلاگم تنگ شده بود .
راستش رو بخواید دلم برای عکس گذاشتن روی وبلاگم تنگ شده بود .
ولی حالا جبرانش میکنم هم برای خودم و هم برای شما دوستان عزیز .
این عکس :
سلام دوستان
ببخشید که چند وققت نبودم .
ولی حالا با شما هستم و دوستون دارم .
این عکس ها هم برای نشان دادن بودنم .
بنام خدا
با سلام
عشق را وارد کلام کنیم
تا به هر عابری سلام کنیم
و به هر چهره ای تبسم داشت
ما به آن چهره احترام کنیم
هر کجا اهل مهر پیدا شد
ما در اطرافش ازدحام کنیم
چشم ما چون به سرو سبز افتاد
بهر تعظیم او قیام کنیم
گل وزنبور دست به دست دهند
تا که شهد جهان به کام کنیم
این عجایب مدام در کارند
تا که ما شادی مدام کنیم
شهره زنبور گشته به نیش
ما از او رفع اتهام کنیم
علفی هرزه نیست در عالم
ما ندانیم و هرزه نام کنیم
زندگی در سلام و پاسخ اوست
عمر را صرف این پیام کنیم
"سالکا" این مجال اندک را
نکند صرف انتقام کنیم
در عمل باید عشق ورزیدن
گفتگو را بیا تمام کنیم
عابری شاید عاشقی باشد
پس به هر عابری سلام کنیم
دو دوست
دو دوست از شهری به شهر دیگر سفر می کردند که یکی از آنان در رودخانه افتاد. دیگری در آب پرید و او را از غرق شدن نجات داد. دوستی که چیزی نمانده بود غرق شود, خدمتکارش را واداشت تا روی سنگی حک کند:
مسافر ! در این مکان «نجیب» زندگی اش را به خطر انداخت تا جان دوستش «موسی» را نجات دهد.
دو دوست به راه خود ادامه دادند. در راه بازگشت در کنار همان رودخانه نشستند و به گفت و گو مشغول شدند.
در حین صحبت میان آن دو اختلاف نظر منجر به بحث شد. حرفهایی رد و بدل شد دوستی که در حال غرق شدن بود از منجی خود سیلی خورد. او بساط خود را برچید چوبی برداشت و با آن روی ماسه ها نوشت:
مسافر! در این مکان «نجیب» در خلال مشاجره ای پیش پا افتاده قلب دوستش «موسی» را شکست.
یکی از خدمتکاران موسی از او پرسید: چرا داستان دلیری دوستش را بر سنگ حک کرد اما داستان بی رحمی او را روی ماسه ها نوشت.
موسی جواب داد : من همیشه خاطره لحظه ای را که دوستم نجیب مرا از خطر مرگ نجات داد گرامی می دارم اما در مورد لطمه ای که به روح من وارد کرد امیدوارم حتی قبل از این که این کلمات از روی ماسه ها محو شوند او را ببخشم.