خدای من
خدای من ، تو را شکر از اینکه تنم را سالم گردانیده ای ، پدر و مادرم را خوب و مهربان آفریده ای ، به من توان یادگیری عطا نموده ای ، گرسنگی ام را برطرف می کنی و قدرت نوشتن به من می دهی . خدای من شاید به خاطر گناهانی که کرده ام دل خود را آنقدر تاریک نموده ام که نمی توانم تو را درک کنم و یا شاید به خاطر توبه های پی در پی و شکستن آنها از من ناامید شده ای و رهایم کرده ای ؟
ای خدای من دلم قبول نمی کند که تو من را رها کرده باشی ، احساس می کنم دستم را گرفته ای و آرام آرام من را به جایی که می خواهی می بری .
ای خدای من ، نمی دانم بلاتکلیفی این دوران به خاطر گناهان پی در پی من است و یا اینکه می خواهی با قرار دادن مشکلات سر راه این بنده حقیر و ناتوان او را فولاد آبدیده کنی ، تا در آینده تکیه گاهی محکم برای خودش باشد و در راه رسیدن به تو که مشکلات زیاد است کمر خم نکند . ای خدای من احساس می کنم من همان مورچه ای هستم که به تار عنکبوتی میان آسمان و زمین چنگ زده ام و می خواهم با این تار سست خود را بالا بکشم ، در حالی که راه نجات من فقط سقوط است . ای خدای من اگر چنین است بر دل من الهام کن ، دستهایم را سست گردان ، تا هرچه زودتر سقوط کنم .
بیاید در خلوت های خود برای هم دعا کنیم ...
جیگرتو
آیا میدانید که چرا خدا برای مستجاب کردن دعاهامون کمی دیرتر اقدام میکنه ؟
بیاید یک داستان نزدیک به واقعیت براتون بگویم :
فکر کن که توی اتاق پذیرائی نشستی و پسر بچه 1 ساله ات در حال بازی کردن با اسباب بازی های خودش در سمت دیگراتاقه .
کمی میخوای با او بازی کنی اما او مشغول کار خودشه .
پیش خودت فکر میکنی که چه کنم که پسرم بیاد پیشم .
به این نتیجه میرسی که دسته کلیدت را از جیبت دربیاری و آن را تکان بدی تا ، جیرینگ جیرینگ صدا بده . فرزندت یه نگاهی به سمت کلید میکنه و دستش را دراز میکنه تا اونو برایش بندازی . ولی تو این کار را نمیکنی . باز آن را تکان میدی تا او آرام آرام و چهار دست وپا سوی تو بیاد . تازه وقتی که به تو میرسه موقع ناز کردن تو میشه کمی کلید را بالاتر میبری و او دستش دراز میکنه ، بازتو بالاتر میبری و اون دستش رو دراز تر میکنه ، آنقدر این کار را انجام میدی تا بچه ات یه نققی بزنه بعد کلید را بهش میدی .
میدونی چرا ؟
چون میخوای صدای بچه ات رو بشنوی و چون دلت برای صدای بچه ات تنگ شده .
خدا هم همینطوره . مگه خدا خودش نمیگه که من از یه مادر نسبت به بچه اش 70 مرتبه بیشتر بنده ام را دوست دارم .
بابا خوش به مرامتون .
به زبون خودمونی بگم : مگه خدا دل نداره مگه خدا معشوق نداره . مگه خدا عاشق نمیشه . مگه خدا عاشق نمیشه .
هان چی شد ؟! رفتی تو فکر !!!!
آره بابا جون خدا هم عاشق میشه . مثل یه مادر که عاشق بچه شه . من که دیگه مخم سوت میکشه وقتی که فکر میکنم خدا چقدر منو دوست داره .
حالا دیگه وقت اینه که ما هم یهخورده برای خدا ناز کنیم .
بابا خدا خیلی باهاله .
من که باهاش حال میکنم .
در انتهای هر سفر ، در آیینه دار و ندار خویش را مرور میکنم.این خاک تیره ، این زمین پاپوش پای خسته ام بود این سقف کوتاه، آسمان سرپوش چشم بسته ام اما خدای دل در آخرین سفر در آیینه به بی کرانه ی کران به جز زمین و آسمان چیزی نمانده است.
گم گشته ام - کجا؟ ندیده ای مرا؟
***
************************************
بگویید بر گورم بنویسند :
زندگی را دوست داشت ، ولی ان را نشناخت
مهربان بود ، ولی مهر نورزید
طبیعت را دوست داشت ، ولی از ان لذت نبرد
در ابگیر قلبش جنب و جوش بود ، ولی کسی بدان راه نیافت
در زندگی احساس تنهایی می کرد ، ولی هرگز دل به کسی نداد
و خلاصه بنویسید
زنده ماندن را برای زندگی دوست داشت
نه زندگی را برای زنده بودن
...
***************************************
**************************************************
اونی که میخواستم دلمو شکست و
به پای یک عشق جدید نشست و
چشم روی آرزوم همیشه بست و
پشت مه پنجرمون رها شد
اونی که میخواستم مثل اشک چکید و
تو طول راه باز یه کسیرو دید و
به آرزوش انگار دیگه رسید و
به خاطر هیچی ازم جدا شد
اونی که میخواستم دل ازم برید و
بــین گــلها یه گــل تازه چـید و
به اونی که دلش میخواست رسید و
بــا غم و غصه منو آشنا کرد
اونی که میخواستم منو برد بهشت و
اسم منو رو سر درش نوشت و
بهونه کرد بازی سرنوشت و
تو شهر رویاها منو رها کرد
اونی که میخواستم منو بـرد از یــاد و
رفت پیش اون کس که دلش میخواد و
زد زیــر عشقش کــه یـــادش نــــیــاد و
مـثـــل هــــمـه آدمــا بـــیوفــا شد
******************************************************
دوست گلم
****************************************************
در خواب ناز بودم شبی
دیدم کسی در میزند
در را گشودم روی او
دیدم غم است در میزند
ای دوستان بی وفا
از غم بیاموزید وفا.....
غم با همه بیگانگی
هر شب به من سر میزند
*********************************************
***************************************
*****************************************
....MY GOD
تو همون حس غریبی که همیشه با منی
تـو بهونــه هر عاشق واسه زنده بودنی
تــو امیــد انتظـاری تـو دلای نــا امیــد
مثــل دیــدن ستــاره تــو شبــای نـا پدید
بـا توام بــا تو کـه گفتی تکیه گـاه عاشقـایی
می دونم یه دنیا نوری ساده ای بی انتهایی
مثل لالایی بــارون تــو کــویــر بـی صـدایی
تو خود عشقی میدونم نـاجی فــاصـلـه هـایی
عمریــه دلم گـرفته گِـلـه دارم از جـدایـی
خدای همیشه حاضر تو کجایی تو کجایی
تو کجایی.. تو کجایی...
**************************************
ای کــاش آهنگ محبت بودم و بــرایت آهنگ عشق را می سـرودم. ای کاش قطره ی اشک بودم و از چشمهایت جاری می گشتم. ولی افسوس که نه آهنگ هستم ونه اشک چشمان پر مهرت. ولی هرچه هستم تا آخـرین قطره ی خـونی کــه در رگ دارم دوستـت دارم
ییییییییی
عزیزم میدونی تفاوت تو با خون در چیه؟
اینکه خون می ره تو قلبم و بر میگرده اما تو می ری تو قلبم ودیگه بیرون نمیای
****************************
در یک جزیرهء سر سبز و خرم تمامی صفات نیکو و پلید انسان با هم زندگی می کردند صفاتی چون: دانایی غرور ثروت شهوت عشق و ... .
در روزی از روزها دانایی همهء صفات را در یکجا جمع کرد و گفت قرار است سیل عظیمی در جزیره جاری شود و هر کس لوازم ضروری خود را بردارد و در قایقش بگذارد و آماده سیل شود. همه این کار را کردند و باران شدیدی شرو ع به باریدن کرد و سیل بزرگی براه افتاد. همه در قایق خودشان بودند تا اینکه صدای غرق شدن و کمک خواستن یکی از صفات آمد. آن محبت بود. عشق بی درنگ به کمک محبت شتافت و قایق خود را در اختیار محبت گذارد ولی چون قایق جای یک نفر را بیشتر نداشت محبت سوار شد و عشق در سیل گیر افتاد. به دورو بر خود نگاه کرد ثروت را در نزدیکی خود دید از او کمک خواست ولی ثروت در پاسخ گفت:آنقدر طلا و جواهر در قایق دارم که دیگر جایی برای تو نیست و قایق سنگین است.
عشق نا امیدانه به اطراف نگریست غرور را دید و از غرور کمک خواست. غرور در جوابش گفت: تو خیس هستی و اگر من به تو کمک نمایم خود و قایقم خیس میشویم. آب همینطور بالا می امد و عشق بیشتر در آب فرو میرفت. دانایی و بقیه در دور دست بودن و کسی صدای عشق را نمیشنید تا اینکه شهوت به نزدیکی عشق رسید . عشق از او کمک خواست ولی شهوت گفت:چندین سال است که منتظر یه همچین لحظه ای بودم تا از بین رفتن تو را ببینم.هر جا که تو بودی جایی برای من نبود و همیشه تو برتر از من و موجب تحقیر من بودی.
عشق دیگر نا امید از زندگی آنقدر آب خورد که از حال رفت.وقتی چشم باز کرد دیگر از سیل خبری نبود و خود را در خانه دانایی یافت. دانایی به او گفت الان دو روز است که بیهوشی .سیل تمام شده و آرامش به جزیره بازگشته است.
عشق بدو ن توجه به این حرفها در پی این بود که بداند چه کسی نجاتش داده است از دانایی پرسید و دانایی در جوابش گفت: زمان
آری فقط زمان است که میتواند عظمت و جلال عشق را درک کند
****************************************
تو ممکن است در تمام دنیا فقط یک نفر باشی،
ولی برای من تمام دنیا هستی.
************************************
وقتی بارون میاد هر چند تا قطره بارون رو تونستی بگیری تو منو دوست داری و هر چند تا رو که نتونستی بگیری من تو رو دوست دارم
******************
......love is
عشق یعنی با افق یک دل شدن
یــا لباسی از شقایق دوختن
عشق یعنی با وجود خستگی
بر سر پروانهء دل سوختن
عشق یعنی داستــانی نـا تـمــام
عشق یعنـی کلمه ای بـی انـتـهـا
عشق یعنی گفتن ازاحساس موج
در کــنـار حسـرت پـروانـه ها
عشق یعنـی آه سرخ لالـه هـا
عشق یعنی حرف پنهان در نگاه
عشق یعنـی تـرجـمـان یک نـفس
عمق سـایـه روشن دشت پگـاه
عشق یعنـی قـصـهء یک آرزو
عشق یـعـنـی ابـتـدای یک غـروب
عشـق یـعـنـی تکـه ای از آسمـان
عشق یعنی وصف یک انسان خوب
********************************************************************
عشق یـعـنی شـادی و ســـرزندگی
عشق یــعنی مـنـتـهـای بـنــدگی
عشق یـعنی سـوخـتـن ،افــروخـتن
شـیـــوه دریــا دلان آمــوخــتــن
عشق یـعنی سـوزش پـــروانه هـا
شورش دل ،خون سرخ لاله ها
عشق یـعنی صـوت بـلبـل در بهـار
خــنــده گـُل بــر فــراز شـاخسار
عشق یـعـنی وامـق و عَـذرا شـدن
بهــر صــید دُر سوی در یا شدن
عشـق یـعـنی زنــدگــی را سـاختن
دل بـه مـعــبــود گــرامــی باختن
عشـق یــعــنی در ره او ســربــدار
عشق یـعنی لـحظه های بی قرار
عشق یـعـنـی بــیــسـتون را تاختن
چهــره زیـبـای شـیـریـن ساختن
عشق یعنی همچو مجنون سوختن
راه و رســم عـــاشــقــی آموختن
عشـق یـعـنی یــوسف کنعان شـدن
از زلــیــخا های دون پنهان شدن
عشق یـعـنی جــاودانــی و غــرور
درس مـهــرو عاطفه کردن مرور
************************
مــاه نمیدونست چـه جوری بتابه ....از روی دست تــو دیــد و بـلـد شد
خورشید که دید نوری ازش نمی خوای...رفت بالای قله و با تو بـــد شد
دریا که دید موج موهات از اون نیست....غرشی کرد وته دل حسود شد
آسمون از غم تــو کــه رو زمینی....تــا همیشه رنگ چشـاش کبــود شد
گل که دونست خزون واسه تو هیچه....رنگش پرید و تو یه لحظه پژمرد
درختی که تـو از پیشش رد شدی...انقده برگاش رو زمین ریخت که مرد
نسیم که دید مثل تـو مهربون نیست...عــاشقی رو گـذاش کنــارو بــاد شد
تــو دنیــا هیچکس مثـل تــو نمی شد....پس کم کم و کم آدم بــد زیــاد شد
بـرفـا دیـدن هر چقـدم ریـز بــاشن...از شـرم رنگ چـش تــو آب میـشن
یــلـدا تـرین شبــای سال ام آسون....بـا یـه اشارهء نگـات خواب میـشن
شب نـتـونست مثل تو روشن باشه....خشم وغضب کـرد ویهـو سیاه شد
روزم پـیـش چشمــای تــو کــم آورد....قـایــم شد و روشنی کـیمیــا شد
زمیـن فقط ایـن وسطـا یــه جـوری....بـه ایـن کــه زیــر پـاتِ می نازه
طفلکی مثــل مـن داره تـو رویـاش...بـا تــو یــه قصر آرزو می سازه
زیبا اگـه هر چی می گم همون شد....یــادت بـاشه اینارو کی نــوشته
دیـوونهء چهـارتـا فصل و هـر روز....دیوونهء عصر و شب و سپیده
کــیـوانـی کــه تــا اسمتــو آوردن....یــه ذره رنگ چهرشـم پــریــده
اگر روزى من مردم وتومرادوست داشتی هر پنج شنبه به مزارم بیا وشاخه گل سرخی برایم بیاور تا آن شاخه گلی که به تو دادم به خاطر بیاورم ...ولی اگر تو مردی من فقط یک بار سر قبرت خواهم آمد وآن دسته گل سفیدى که باخون خودم سرخ خواهم کرد به توهدیه میکنم ودرکنارتوعاشقانه جان میسپارم...
بچه که بودم فقط بلـد بودم تـا 10 بشمرم،نهایـته هر چیزی همین 10 تـا بود،از بـابـا کــه بستنی میخواستم،10 تا میخواستم.
مامانمو 10 تا دوست داشتم....خلاصه ته دنیا همین 10 تا بود و این 10تـا خیلی قشنگ بود!
ولی حالا نمیدونم ته دنیا چقدره؟...نهایتـه دوست داشتن چقدره؟...انگار خیلی هم حریصتر شدم،چون 10 تا بستنی هم کفافمو نمیده!
امّا میخوام بگم دوست دارم .....میدونی چقدر؟!....
به اندازه یه همون 10 تایه بچگی!!....
*********************************************************************************
وقتی تو
دنیا اومدی هوا ابری بود
وداشت بارون می اومداما بارونش بارون نبود
بلکه این فرشته ها بودن که داشتن گریه میکردن آخه یکی از اونا کم شده بود
اگر یه موقع
چشمت و باز کردی
و دیدی که تو یه اطاقه تنگ و تاریکی که
از دیوارش خون میاد و تنهایی نترس چون تو تو قلب منی
بـیـا بـیـا دلـم بـرات تـنـگـه
آسمونه چشات چه خوش رنگه
تو لبات غنچهء خـنـدونـه
جـون منـی عـزیــز دردونـه
بـیـا بـیـا بـا هـم بریـم خونه
بی تـو خـونـمون یـه زندونه
هنوزعکسی که باهم داشتیم
روی طاقچه پـیـش گـلـدونـه
بیا کنار هم باشیم
همیشه یار هم باشیم
آخه یار من تویی
دارو ندار من تویی
آره عاشقت منم صبر و قرار من تویی
بگو تو هم دلت برام تنگه
دلـی کـه بـا دلـم همـاهنگه
اگه راهمون ز هم دوره
ولی قلبمون چه یک رنگه
بیا تـا ابـد بـا هـم بـاشیـم
بهتریـن عـاشـق دنیا شیم
واسه قصه های فردامون
مثل مجنون مثل لیلا شیم
ییییییییییییی
سر سبزترین بهار تقدیم تـو بـاد
آوای خـوش هـزار تقدیم تـو باد
گفتند که لحظه ایست روییدن عشق
آن لحظه هزار بار تقدیم تو باد